رمان طلا

9.500 تومان

دانلود رمان طلا از خاطره خزائی

ژانر رمان : عاشقانه، کمیاب

تعداد صفحات : ۲۴۰۶

 

خلاصه رمان:

طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…

شناسه محصول: vfp-4032458-in دسته:

رمان طلا از خاطره خزائی با لینک مستقیم

راوی… به صورت معصومش نگاه کرد، حتی در خواب هم لب هایش می‌لرزید. صورت خودش هم می‌لزید اما نه از ترس از خشم، دستش را از نوازش موهای طلا کشید و از کنارش بلند شد. موبایلش را از جیبش در آورد و به بالکن رفت، شماره‌ی هاتف را گرفت و منتظر ماند تا پاسخ دهد اصلا برایش مهم نبود که نیمه شب است. -امر کن آقا. +پیداش کردین؟ هاتف تمام محل را بسیج کرده بود برای پیدا کردن مردی که فقط می دانستند یک خالکوبی ماه مانند گوشه‌ی صورتش است جواد در آخرین لحظه که از اتاقخارج شده بود به آنی صورتش را دیده بود.از طلا چیزی نپرسیده بود، نمی خواست حالش با یادآوری آن لحظات بدتر شود. -نه آقا پیداش نکردیم ولی فهمیدیم کار کیه. داریوش نگاهش را به ماه آسمان دوخت. _کدوم عوضی بوده؟

-بهش میگن صمد شاهرگ به این معروفه که شاهرگ کسایی که بدخواهشن رو میزنه یا واسه‌ی تهدید نزدیکای شاهرگو زخم میکنه که هشدار بده، آدم خطرناکیه رحم نداره، چن سال پیشم ما پرمون به پرش خورده اما نوچه هاشو فرستاد جلو که ما دخلشونو آوردیم اونم دیگه پیگیر نشد.-یعنی به خاطر کینه شتری ای که چن ساله از ما تو دلشه این کارو کرده؟ اگه می‌خواست کاری بکنه همون موقع باید می‌کرد نه بعد از چن سال تازه یادش بیفته بیاد جلو. _شما درست میگین، ورشکست شده دیگه آبرو و اعتبار سابقو نداره کسی براش تفم نمی‌ندازه رو زمین. هاتف ساکت شد. _چی شد؟ بقیه اش؟ بچه ها تهشو در آوردن فهمیدن با فرخ کار میکنه. کلافه و عصبی دست مشت شده اش را به پیشانی اش کوبید. -می‌دونستم … هاتف من این بی همه چیزو می‌خوام شیر فهمه، تا وقتی که پیداش نکردین …

دانلود رمان طلا از خاطره خزائی

ژانر رمان : عاشقانه، کمیاب

تعداد صفحات : ۲۴۰۶

 

خلاصه رمان:

طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…

قسمتی از داستان طلا :

طلا… سر و وضعش افتضاح بود، جوری بود ‌که انگار در استخر شنا کرده باشد. وحشت زده سمتش رفتم، وجدان کاریم اجازه نمی‌داد بی توجه باشم، البته که هر چه میکشم از این وجدان کاری است. +چی شده؟ این چه وضعیه؟ بی توجه به حرفم دستش را سمت صندلی کناری دراز کرد.

-میشه بشینی تو ماشین حرف بزنیم؟ _نه نمیشه باید، یه سر بریم درمونگاه تا زخماتو نگاه کنم. چشمانش را روی هم گذاشت. -نیازی نیست لطفا بشین تو ماشین. _نمیشینم. در صورتم طوری عربده زد که احساس کردم تارهای صوتی اش پاره شد. -گفتم بتمرگ تو ماشین دو دیقه. مردی از کنارمان رد شد، آمد جلو و پرسید. -مشکلی پیش اومده خانوم؟ در ماشین را محکم بهم کوبید و خواست به سمت او برود که من پیش دستی کردم و پاسخ دادم.

+نه آقا مشکلی نیست شما بفرمایید. خودم هم بدون نگاه کردن به او رفتم و روی کمک راننده نشستم.

چند لحظه بعد خودش هم سوار ماشین شد،

از نفس های بلندی که می‌کشید، معلوم بود خیلی عصبانی است. اما من هم به اندازه ی او عصبانی بودم.

+خب؟ چی میخواستی بگی؟! نگاهم کرد، چشمانش با آن همه قرمزیه خون در اطرافش وحشتناک شده بود. کمی آرامتر به نظر می‌رسید. سرش را به صندلی چسباند و یک دم عمیق گرفت …

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “رمان طلا”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
رمان طلا
9.500 تومان
پیمایش به بالا