توضیحات محصول
رمان: #رعیت_شیطون_مننویسنده: #آرام_رستگارفرمت فایل: PDFخلاصه:یه دختر به اسم آرام، دختری که برعکس اسمش خیلی شر و شیطونه و روستا نشینه دانشگاه تهران قبول میشه و طی این سفرش به تهران با پسر ارباب روستاشون آشنا میشه و…همچی از روز اول دانشگاه شروع شد…خلاصه رمان رعیت شیطون منسوار ماشین شدیم راننده به طرف شهر رفت بعد از دو ساعت رسیدیم به شهر راننده ماشینو کنار یه پاساژ بزرگ پارک کرد و این چیز عجیبی برای من نبود چون من قبلا هم لباسامو از شهر میگرفتم و به همین دلیل با دخترای دیگه روستا فرق داشتم من دانشگاه می رفتم و شهر بودم تا روستا وضع مالی مون اونقدر هم بد نبود اما نمیدونم چیشد که پدرم این همه بدهی به ارباب داشت. بیخیال این حرفا شدم و مثل پنگوئن های حامله دنبال ساتیا راه افتادم رفتیم داخل پاساژ.طبق عادت رفتم سمت بوتیکی که لباس اسپرت داشت میخواستم برم که ساتیا دستمو کشید ساتیا_یه فردا رو دست از لباساهای اسپرت و پسرونه بردار آرام و همینطوری که منو سمت بوتیک دیگه ای میکشید گفت ساتیا_فردا منو تو باید بهترین باشیم خدارو چی دیدی شاید شاهزاده سوار بر اسب سفید ماهم پیدا شد. خندیدم _والله اسب که سهله فکر نکنم با خر سفید هم بیان مگه اینکه یکی مغز گاو بخوره بیاد منو تورو بگیره یه پس گردنی بهم زد ساتیا_مگه ما چمونه.خیلیم دلشون بخواد دوتا حوری درضمن اون مغز خر نه گاو _صدفعه بهت گفتم مواظب این دستای گراز مانندت باش که هرز نره بعدشم تو زیبایی من که شکی نیست نمیدونم تو یه چلغوز به کی رفتی اومد یکی دیگه بزنه از زیر دستش در رفتم که چشمم افتاد به ویترین یه مغازه که لباس مجلسی داشت. یه لباس مجلسی دخترونه چشممو گرفت با ذوق دست ساتیا رو گرفتم کشیدم داخل مغازه بعد از گفتن سایزم لباسو آورد تا پرو کنم رفتم داخل اتاق پرو و لباسو پوشیدم خیلی بهم میومد…
…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.