رمان نیلوفر آبی جلد اول تا چهارم
از کنار یه هیولا به نزدیک یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی آلوده به دست های یه قاتل بشی، فقط بخوای تو دستای اون و توسط اون دیده بشی، قاتل بیرحمی که جذابیت ازش منعکس بشه، زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به…
خلاصه رمان نیلوفر آبی
اشکام شد و بابا سعی می کرد من رو پس بزنه وقتی صدای در بهار خواب رو شنیدم بابا به التماس افتاد. و اشک چشماش فراگیر شد بابا با دستاش پسم میزد ترس و التماس توی چشمای بابا باعث شد پیشونی بابا رو محکم ببوسم و با بدبختی از اتاق بیرون برم چشمم به جسم خونین مادرم که افتاد، قلبم درد شدیدی گرفت اما وقتی سایه ای از کنار پرده عبور کرد، و صدای خش خش شنیدم ، التماس بابا یادم افتاد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.